آقامهیارآقامهیار، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

مهمون کوچولوی من

سلام فرشته ی کوچیک من

روزی که فهمیدم یه مهمون کوچولو دارم.یعنی روز19 آذر91 هیچوقت فکرشو نمیکردم اینقدر واسم عزیزبشی

اما روز 18 دی وقتی واسه اولین بار صدای قلبتو شنیدم انگار دنیارو بهم دادن

 الانم دارم روزا رو به امید دیدنت میگذرونم.اگرچه خیلی وقتا مامانو اذیت میکنی اما بدون که همیشه دوستت داریم..هم من هم بابایی مهربونت که هنوز هیچی نشده دلش واست تنگ شده

راستی یادم رفت بگم که روز 15 اسفند91 مامانی فهمید که شما یه پسر قندعسلی

پسرک خوشگل من بی صبرانه منتظرم که ماه قشنگ مرداد بیاد و تو کنارمن و بابایی باشی

اون روز که تو بیای بهترین روز زندگی ماست

ماه نهم انتظار

سلام گل پسر مامان امروز 18تیره.خیلی وقت بود نتونستم بیام و وبلاگتو آپ کنم اتفاقای زیادی توی این مدت افتاده که همه رو واست میگم از آخرین باری که واست نوشتم دو بار دیگه روی ماهتو دیدم یه بار پیش دکترتواضع توی تاریخ 5خرداد که شما همچنان در وضعیت بریچ بودی و اصلا هم دوس نداشتی تکون بخوری.به خاطر همین خانم دکتر احتمال داد باید سزارین بشم و دفعه دوم 8تیر توی 34هفتگی دکتر زرگری گفت که رشدت عالیه و جای هیچ نگرانی نیست. امروز اولین روز ماه رمضونه و اولین سالیه که من روزه نمیگیرم سه روز پیش مامان جون اینا سیسمونیتو آوردن.و شب 17تیر برات یه جشن سیسمونی توپ گرفتیم و همه رو دعوت کردیم خیلی شب قشنگ و خاطره انگیزی بود.چون همه به خاط...
19 تير 1392

بیست و هفت هفتگی

سلام گل پسر مامان الان که دارم این یادداشتو واست میذارم پنج روزه که خونه مامان جون اینام مامان جونم نمیذاره بریم خونه ی خودمون.آخه چن وقته کمردردای ناجور دارم ولی همه ی اینا فدای یه تارموی تو خوشگلم چن روز پیش روز مادر بود و تو یه کادویی به مامانی دادی که هیچوقت یادم نمیره وقتی که ازصبح تا شب حتی یه تکون هم نخوردی و من به همه میگفتم کادوی پسرمه که امروز مامانو لگد نمیزنه اما وقتی شب شد و بازم خبری از وول خوردنات نشد واقعا تاسرحدمرگ مامانی رو ترسوندی و درست لحظه ای که داشتیم حاضرمی شدیم بریم دکتر بالاخره یه تکونی به خودت دادی و مامان باخیال راحت اون شبو خوابید  عزیزدلم روز چهارم خرداد قراره ب...
29 ارديبهشت 1392

یه بهارقشنگ

سلام گل پسر مامان.الان دقیقا ٢١هفته و٤ روزه که تو دل مامانی هستی امروز ١٦ فروردینه. آخرین روز تعطیلات نوروزی امسال و من قشنگترین عید زندگیم بود.چون شما مهمونم بودی عزیزم،با اینکه نذاشتی برم مسافرت اما اصلا مهم نیست،مهم اینه که شما سالم و سلامت تشریفتو بیاری امسال دومین عیدی بود که من و بابا محمود تو خونه ی خودمون و کنارهم بودیم و اولین عیدی که شما هم یه جورایی حضور داشتی البته تعطیلات امسال مامان جون و باباجون وخاله ها و دایی علیرضای مهربونت هم کنارمون بودن و کلی بهمون خوش گذشت پسرگلم ایشالا عید سال آینده شماهم کنارمونی ...
24 فروردين 1392

سونوی تعیین جنسیت

  سلام نی نی گلم   ١٤اسفند طبق دستوری که دکتر تواضع داده بودن   با مامان جون و باباجون و خاله و دایی وآیلین کوچولو رفتیم سونوگرافی   ویولت ادیب.ساعت 8ونیم بود   من و مامان جون پیاده شدیم و قرارشد بقیه تا تموم شدن کار ما برن یه چرخی بزنن   بابا محمودت چون کارداشت نتونست باهامون بیاد   وهمه دوس داشتن خبر سونو رو به باباییت بدن   بالاخره نوبتم شد.رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم   مامان جون روبروی خانم دکتر وایساده بود و زل زده بود به مانیتور   اما من اون لحظه نه چیزی میدیدم نه میشنیدم   فقط تندوتند هرچی بلد بودم رو تو دلم میخوندم.هزارتا نذرونیازکردم ...
24 فروردين 1392
1